ديشب از صحبت عشق پريشان شدم؛خونم به جوش آمد و دور از انسان شدم
از عشق بي وفا جگرم سوخت و درماندم؛از نفرت عشق مشغول خاييدن دندان شدم
آمد آن عشق به يادم كه چه كرد با دل نرمم؛از غم بي نهايتم پشت خنده پنهان شدم
به لب آمد گفتم دوستان را:عشق دگر چيست؟؛عشق هوسي بيش نيست،من كه نادان شدم؟!
گفتند:عشق نمك زندگي و آسودگي است؛گفتم:نياسودم،ولي عاشقي را نمكدان شدم
گفتند:عشق بسان مجنون كوه كندن است؛گفتم:من همچو مجنون اسير و حيران شدم
گفتند:عشق عالمی دگر در شادی است؛گفتم:عشق غم است،باشد من خندان شدم
عشق فرهاد و عشق دست در دامان رب بودن است؛گفتم:ای دوستان باشد،دامن گیر قرآن شدم
گفتند:عشق همچو صبر ایوب و عشق یعقوب در دل است؛گفتم:چشم،من اسیر امتحان و کلبه ی احزان شدم
گفتند:عشق گل است و سرپرست می خواهد؛گفتم:دوستان من او را گلدان و باغبان شدم
گفتند:عشق باید چو شمع باشد و سوزش به جان؛گفتم:من او را پروانه و شمعدان شدم
اما ذهن و دلم زصحبت شد پریشان و اسیرتر؛تا ابد درگیر غم و نفرت و این زندان شدم.
(شاعر:میثم ریاحی)
نظرات شما عزیزان:
samira
ساعت16:18---21 آبان 1392
عشق چيست؟كه همه ازان سخن ميگويند؟؟ع:عبرت زندگي ش:شلاق زمانه ق:قصاص روزگار
اما افسوس كه شلاق زمانه راخوردم قصاص روزگارراكشيدم اما عبرت نگرفتم...